یا بشو یا اداشو دربیار

ساخت وبلاگ

چهارشنبه ۱۳۹۹/۰۹/۱۲ ساعت 21:35 توسط علی صداقت | 

به نام خدا

دیر به دیر می نویسم چون شاغلم، چون دیگه خونه پدرم زندگی نمی کنم، چون دیگه مجرد نیستم، چون تنها نیستم، چون اوقات تنهایی کمتر برام پیش میاد و چون اینجا نوشتن برای من ساده نیست. یعنی حتی یک نفر هم در اطرافم باشه خیالم راحت نیست و نمی تونم بنویسم البته یک استثنا هم الآن پیدا شده و اون هم آیه است که روی بالشتش نشسته و داره نون فانتزی لقمه ای رو می خوره و با شور و شوق کارتون زبان اصلی رو نگاه می کنه و لابد نمی دونه که باباش هدفونی که تو گوشش هست داره صدای محمود کریمی رو براش پخش می کنه و انگشتایی که روی لبتاب تکون میده منجر به نوشتن توی یه فضایی به اسم وبلاگ میشن و قص علی هذا.

و اما امروز برای چند دهمین بار بهم گفته شد که اخلاقت رو خوب کن، زبونت رو کنترل کن و این شد که دوباره مثل اون چند ده بار برای لحظاتی سر در جِیب نموده و به فکر فرو رفتم و آمدم بنویسم. و آن طور که از قرائن برمی آید اینجانب جهت داشتن آرامش و حس خوب نسبت به زندگی و کار و خانواده و دوستان و دیگران باید اخلاقم را خوب کنم و زبانم را نرم نمایم و یا جلوی آدم ها ادای آدم های خوب را در بیاورم. واقعیتش این است که یک عمریست که نیک می دانم اخلاقم خوب نیست و واجب شرعیست که خوش اخلاق و نرم زبان باشم و می دانم فضیلت اخلاقی است خوش رو، خوش سخن، خوش پوش، خوش اخلاق و... باشم لیکن چون معمولاً خودم دنبال تغییر نیستم به خاطر تنبلی و کهالت شدید و ایضاً خودبرتر بینی و ادعای همیشگی و ... و وقتی به فکر خوش اخلاق شدن می افتم که مشکلی در روابط اجتماعی ام پیش می آید و از آن جا که هم زمان خودم را گول می زنم که خوش اخلاق شدن به خاطر کار و حقوق و ... هیچ ارزشی ندارد و راحت تر بگویم نمی شود منّتش را سرِ خدا گذاشت پس بی خیالش می شوم و می گویم وقتی از این بحران رد شدم آن وقت یک روز شنبه ای خودم با پای خودم و به دلخواه خودم می روم سراغ آدم شدن و خوش اخلاق و خوش رو و خوش سخن شدن با زن و فرزند و پدر و مادر و دوست و آشنا و ... و این چرخه انتهایی ندارد و هِی من پشت گوش می اندازم تا وقتی در روابط اجتماعی و کار و بار و زندگی زناشویی ام مشکلی پیش می آید بعد که می خواهم خوب شوم می گویم ارزشش را ندارد و می گذارم برای بعد و باز و باز و باز...

و اما امروز چه شد؟ گفتم ببین من دارم همه تلاشم رو توی کار می کنم بیشتر از همه، دارم بیشتر از آنچه باید زحمت می کشم ولی متأسفانه فلان کار را که نمی کنم یقه من را می گیری؟ چرا؟ داری ظلم می کنی بهم. گفت: ببین فلانی یه کم بیا پایین، اینقدر خودت بالا نگیر، تو تنها مشکلت زبونته، تنها مشکلت اینه که خودتو بالا گرفتی، از موضعت بیا پایین. خیلی ها از رفتارت ناراضی اند. اینجا نشستی پشت سیستم داری کاراتو می کنی تلفن زنگ می زنه اونقدر جدی و در حد سه چهار تا کلمه جواب مشتری رو میدی که ترجیح میدن اصلا به تو زنگ نزنن و روی گوشی خودم زنگ بزنن. وقتی مغازه نیستم و تو میشینی پشت دَخل، بارها و بارها شده صدای دوستا و رفقا در اومده که فلانی غُدّه و نه شوخی نه خنده ای و کلاً انگار طلبکاره. (این مداحه چی داره میگه؟ بذار عوضش کنم) خب داشتم می گفتم. اوشون گفتند اگه میخوای کار کنی و میخوای پیشرفت کنی باید بتونی با مشتری ها خوش و بِش کنی، بهت گفتن برو فلان شرکت و فلان اداره سه سوت بری نه اینکه بگب وظیفه من نیست. و من گفتم: عزیز جان اینجا چند نفر دارن کار میکنن، کی مثل من صبح تا شب کارای حسابداری و دارایی رو به روز داره انجام میده؟ من اگه برم بیرون کارها می مونه، این ها چهار تا فاکتور می زنن میرن دور سرشون میگردن تا روزشون شب بشه ولی من با تمام وجود دارم کار میکنم، منم می تونم برم به بهونه بانک سه ساعت دیگه برگردم ولی نشستم به کار خودم چسبیدم تا کارا به روز باشه. اصلاً بانک رفتن وظیفه من نیست. اینو که گفتم اوشون گفت: همین جمله ات اعصاب آدم رو خُرد می کنه، آخه کی تقسیم وظایف کرده؟ کارای دفتر رو همه باید انجام بدن، این که کارها به روز نشد تو چی کار داری؟ تو هر چی بهت می گن بگو چشم. گفتم: آخه چرا همه اش میخت روی بانک رفتن گیر کرده؟ این همه آدم توی این دفتر چند بار بهشون گفتی فلان کار رو بکنن و انجام ندادن و تو هم چیزی نگفتی؟ گفت: دقیقاً همینطوره همه بچه ها می پیچونن ولی مثل تو جواب آدمو نمیده، تو از همه بیشتر کار می کنی، کار بلدی ولی چه فایده که زبونت تلخه و درست حرف نمی زنی؟ و هی اوشون گفت و هی من گفتم و دیگه بیخیال شدم و خسته شدم و جفتمون ول کردیم. ظهرتر صدام کرد گفت فلانی اگه من حرفی زدم تو ببخش اگه تو هم چیزی گفتی و کاری کردی بیخیال، برای بار دهم بیخیال این دعوا بشیم. ولی برادرانه بهت میگم اخلاقتو درست کن، با بقیه خوب حرف بزن، روی خوش نشون بده، بخند و تو تماس تلفنی چهار تا چاکرم نوکرم بگو و ... و نهایتاً با وجود اینکه حرفاش رو قبول داشتم ولی به خاطر مرضی که دارم الکی جوابشو دادم که من اهل چاپلوسی نیستم برای خوش امد فلان آدم پولدار هی چرت و پرت بگم. زنگ میزنن من جواب میدم، سفارش می گیرم و تمام بیشتر از اون فکر میکنن برا خودشون کسی هستند. اینقدر به این ها حاجی حاجی گفتن که دُم در آوردن و فکر می کنن خری هستند برا خودشون، یکی مثل من هم باید یه جوری باهاشون حرف بزنه که بدونن همه نوکرشون نیستن.

نیک می دانم که خوش اخلاقی و شیرین زبانی و روی گشاده داشتن به معنای ریا و تملق و چاپلوسی و سر تعظیم جلوی کفر خم کردن نیست و نیک می دانم که خدا آن قدر خداست که اگر حتی برای روابط اجتماعی و کار و خانواده ام اخلاقم را تغییر دهم آن را به حساب خودش می نویسد، اصلاً واقعیت خوش خلقی برای ردیف شدن زندگی دنیایی است و الّا خدا که سودی نمی برد. اگر رفتار من با زن و بچه ام خوب شود، اخلاق من با پدر و مادرم خوب باشد، با آدم هایی که می بینمشان خوب باشد مطمئناً خودم آرامشم بیشتر می شود، مخاطبم لذت می برد، آدم های اطرافم لذت می برند و همه این ها منجر به رضای خدا می شود. پس اینجا اعتراف می کنم که تمام بهانه هایم الکی بوده و بنا به هر دلیلی که دلم می خواهد واجب است که خوش اخلاق شوم.

و وقتی عنوان مطلب را می نوشتم به این فکر می کردم که خوش اخلاقی جزو واجبات است و دست من نیست. یعنی همان گونه که خیلی توفیق ها اجباری بوده برایم که قبلاً در نوشته هایم گفتم، اینجا هم اجبار است، حالا اجبار از سوی اجتماع، از سوی خدا، از هر جا، یعنی حالا که وارد 29 سالگی شدم دیگر دل بخواهی نیست و باید باید باید تغییر کنم. و می دانی که چون 27 شهریور 1371 وارد دنیا شدم. نهایتاً و با ارفاق اگر دست بالا هم بگیریم و ارفاق کنیم و چهل سال را به صورت شمسی حساب کنیم تا 27 شهریور 1411 وقت دارم که اندکی تغییر کنم. گویند تا 40 سال اُمیدی هست که تغییر کنی و آن گونه شوی که باید. و اگر تغییر نکنم و نخواهم خوش اخلاق شوم بنا به اجبار شرایط اجتماع و دانشگاه و کار و زندگی شخصی باید ادای آدم های خوش اخلاق را دربیارم. یعنی جلوی بقیه بر خلاف میلم آن گونه باشم که باید. که نه اخلاقاً و نه شرعاً درست نیست. یعنی ادا دربیاورم، یعنی جلوی کسی آن گونه و پشت سرش این گونه، یعنی ریا یعنی نفاق یعنی کاری که مطمئناً دوامی نخواهد داشت و یک روزی از یک جایی در می زند. البته برای شروع خوب است که ادا درآورد تا ملکه ذهن شود تا عادت شود تا نَم نَمَک تغییر آغاز شود.

امان از دست تو زندگی! آدم را به چه کارهای خوبی وا می داری!

احیاناً افسرده و جمع گریز هم هستم. یعنی به همه لیست بدخلقی، غرور، ادعا، غُد بودن و چه و چه این ها را هم باید اضافه کنم.

بگذریم فعلاً علی الحساب سعی می کنم زمانی که وارد محیط کار می شوم یا تماس کاری دارم همه چیز را رعایت کنم، احترام زیاد، خوش و بش، سلام و علیک گرم، دوست داشتنی، مهربان و ... و هر چه گفتند و نخواستم بکنم پا بر غرور لعنتی خود گذاشته و مثل بقیه رفتار کنم، بیشتر چشم بگویم، بیشتر مثل بقیه گرم بگیرم، بیشتر زِر بزنم و ... بعد که در یک حد مناسبی از تغییر رفتار در محیط کار رسیدم و از واکنش دیگران به این نتیجه رسیدم که بقیه از تعامل با من راضی هستند و نمی رنجند و حتی در برخی موارد لذت هم می برند :) خخخ آن وقت یک هو به خودم می گویم اُف بر تو علی برای کار و پول چطور می توانی این طور با آدم ها این گونه رفتار کنی ولی با زن و بچه ات این گونه نیستی؟ با پدر و مادرت این گونه نیستی؟ در حق این ها ظلم نمی کنی به نظرت؟ آیا خانواده ات اولی نیستند به خوش خلقی و خوش سخنی تو؟ و آن وقت با توجه به اینکه کمَ کَمَک از قبل روال بهتر شدن اخلاق با خانواده را هم شروع کرده ام یک باره به آن هم سرعت می بخشم تا بلکه فرجی شود و نهایتاً ملکه ام شود و نهایتاً یاد بگیرم که خوش اخلاق و شیرین سخن باشم.

برای شروع امشب شام درست می کنم (البته شروع کردم و فلافل در آوردم در حال آب شدن است و قبلش با خانم شوخی کردم اندکی) و سعی می کنم کنایه نزنم به هیچ کس نه خانم، نه همکارها، نه این بنده خدا شکایات شهرداری، نه به اون فرش فروشی که دو ماهه هنوز فرشم رو نفرستاده و نه به هیچ کس دیگه، زخم زبان زدن کار آدم نیست پس جان مادرت زخم زبان و طعنه کنایه رو ول کن. در مرحله بعد سعی کن با کسی تند نشی و هی وظایف خودت و دیگری را به رخ نکشی، از کوره در نروی و به قول اوشون سعه صدر خودت را بالا ببری. تو رو خدا. باشه؟ بعد من از طرف خدا قول میدم بابت حُسن خلقت چنان باهات حساب کنم که بخش زیادی و حتی همه کارای کج و کوله ات رو ببخشه. اصلاً میفرستت بهشت، حله؟ تو فقط حسن خلق داشته باش و کاری کن همه دوستت داشته باشن. می دونم الآن هم برخی آدم ها واقعاً اسیرتن ولی خودت خوب می دونی تعدادشون کمه و خوب می دونی اون ها رو خیلی دوست داری و خاصن که اینجوری هستی پس جان عزیزت بی حساب و با همه خوب باش. باشه؟ یعنی بی حساب ببخش، بی حساب مهربون باش، بی حساب لبخند بزن، بی حساب به همه بگو چشم و گِرِه وا کن. و می دونم بخشی از ناراحتی های دیگران از تو به خاطر نه گفتن ها زیادیه که بهشون می گی و بخشی زیادی از نه گفتن هات به خاطر تنبلی و بی حالیته پس به خودت فشار بیار و آدم های بیشتری رو از خودت راضی کن مطمئن باش خدا هم ازت راضی می شه. می دونی که حد و حدود راضی کردن آدم ها و نه نگفتن هم شرع و قانونه که خودت واردی و نیاز به تذکر نیست و خودت هم می دونی 99 درصد این ها که انجام بدی نه تنها شرع و قانون باهاشون تعارض نداره بلکه در قالب های مختلف واجب و مستحب هم هستند. لذا لطفاً بشو!

اوف که خسته شدم این قدر نوشتم و مطلب رو شکافتم و لایه های مختلف ذهن رو ریختم تو وبلاگ. دو جمله هم خارج از بحث بگم و برم: خیلی مداحی های شب هشتم رو دوست دارم، روضه و نوحه های علی اکبر (ع). قبلاً هم گفته بودم، نه؟ اشکال نداره. مطلب دوم اینکه الآن یکی نیست بگه عزیز تو که دیگه پیرمرد مسلمان ایرانی شیش هفت سال پیش نیستی که هر مطلبت رو چند ده نفر بخونن و زیر نوشته هات ده ها کامنت مختلف باشه از نظر و انتقاد و بحث و مکالمه پس چرا اینقدر دقیق و طولانی می نویسی؟ و من هم در جواب اونی که نیست و این رو پرسید می گم خودم هم نمی دونم شاید دوست دارم خودم رو عرضه کنم و آنچه درونم میگذره رو بنویسم شاید درسی بود برای آدم فرضی ای و شاید می نویسم به امید اینکه بعدها کسی بخواند و شاید می نویسم برای خودم که یک جا باشد تراوشات ذهنی ام. هر چه هست می دانم روی کاغذ بهم نمی چسبد، کسی هم نیست که بعضی حرف ها را برایش بگویم، کانال تلگرام هم واقعاً نمی چسبد تایپ کنی و اصلاً خالی ات نمی کند لذا مجبورم بنویسم به نمی دانم کدام دلیل. این هم لابد توفیق اجباریِ دیگر علی صداقت هست.

وقتتو گرفتم مخاطب خیالی عزیز :) دیگه باید برم. الان که گفتم توفیق اجباریِ دیگه به ذهنم اومد که مثل همونطور که سردار طهرانی مقدم گفت روی سنگ قبرم بنویسید اینجا کسی خاک شده که می خواست اسرائیل نابود بشه، من هم روی سنگ قبرم بنویسید کسی که همه خوبی ها و کارهای خوبش توفیق اجباری بود. بنویسید کسی که به زور و اجبار دین و اجتماع و ... خوب بود.

به امید بهتر شدن وضعیت اقتصاد این مملکت و مجلسش و دولتش و سپاهش و مسئولینش. به امید زندگی بهتر برای این مردم، به امید پیروزی انقلاب.

جیگر انقلاب اسلامی رو گفتم و ایضاً انقلاب دوم و سوم و هزارمی که تا انقلاب واقعی مانده است، فکر نکنی ضد انقلابم، خوشبختانه در این زمینه هم به اجبار انقلابی و حزب الهی ام. :) بگذریم. خوب باشید ولو شده به اجبار.

و این هم اضافه کنم من هی میگم اجبار منظورم اجباری هست که از روی انتخابه. اجباری که با دو دو تا چارتاست، اجبارهای خودخواسته مثل اجبار به نخوردن مشروب و خواندن نماز به خاطر دین دار بودن. نه اینکه دیگه حالا ما هم هیچی نباشیم و پوچِ پوچ باشیم.

یاعلی

اضافه کردن فاوآیکون به وبلاگ پیرمرد...
ما را در سایت اضافه کردن فاوآیکون به وبلاگ پیرمرد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : oldman بازدید : 170 تاريخ : شنبه 14 فروردين 1400 ساعت: 23:16